« اگر می دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می بینم ، به تو می گفتم«دوستت دارم» و نمی پنداشتم تو خود این را می دانی. همیشه فردائی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت ها به ما بدهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگوئی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همه ی آنهائی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگوئی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی بااهمیت نخواهی داشت.
... همراه با عشق »
گابریل گارسیا مارکز
چو چشم باز میکنی
زمانه زیر و رو
زمینه پر نگار میشود
زمین شکاف میخورد
به دشت سبزه میزند
هر آنچه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار میشود
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب میشود
دهان درهها پراز سرود چشمه سارمی شود
نسیم هرزه پو
ز روی لالههای کوه
کنار لانههای کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفسزنان و خسته میرسد
غریق موج کشتزار میشود
در آسمان
گروه گلههای ابر
ز هر کناره میرسد
به هر کرانه میدود
به روی جلگهها غبار میشود
درین بهار... آه
چه یادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار میشود
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار میشود
با سر زدن طلیعه ی سال جدید
عید است و جمال یار باید بوسید
ای بادصبا ز من رسان بر یاران
تبریک صمیمانه در این عید سعید
شیرین شکر ، ای نازنین
شیرین سخن ای نکته بین
سازی بزن چیزی بگو
فصل بهاران آمده
..
گل خنده کرد بر شاخه ها
سبزینه پوشان ساقه ها
از شوق روی او کنون
بلبل به بستان آمده
..
مستم کنون از بوی او
چون سیر دیدم روی او
چنگی نواز ای مطربا
یارم به مهمان آمده
…
من مست رخسارش شدم
مجنون و بیمارش شدم
ساقی بده جامی دگر
کو جان جانان آمده
…
بر دف زنید ای عاشقان
نو گشته اینک حالمان
آواز شادی سر دهید
چون ماه تابان آمده
.
.
چون جلوه ای دیدم ازو
آواره ام در کوی او
فارغ از این عالم شدم
خالی زهر ماتم شدم
عطر خوشش در جان من
مستم به عطر و بوی او
.
مژده دهید ای عاشقان
بر دف زنید ای همرهان
باد صبا آورد خبر
گل در گلستان آمده