زمزمه آرام دل

اجتماعی ادبی انتقادی طنز

زمزمه آرام دل

اجتماعی ادبی انتقادی طنز

یک داستان واقعی


اینطوری تعریف میکنه


من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از
جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین
سر در میارم!!راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.دیگه بارون حسابی تند شده بود.با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.من هم بی معطلی پریدم توش.اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی
پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!پشمم ریخت.داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!تمام تنم یخ کرده بود.نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا
بیامرزم اومد جلو چشمم.تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون
رو میپیچوند.از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم
.دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد:ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود

نون چایی شیرین

دبیرستانی بودم و پر جنب و جوش. یک روز بارانی از مدرسه در رفتم . روبروی دبیرستان قهوه خانه ای بود که پاتوق ما بود . رفتم اونجا هم از شر بارون خلاص بشم هم این که ببینم کسی دیگه هم در میره یا نه .

سه چهار نفری نشسته بودند . یکی داشت نون و چایی شیرین میخورد و با چه لذتی هم میخورد . هنوز خوردنش یادمه.

یکی که همسن و سالش بود و باهاش آشنا بود بی مقدمه شروع کرد به تمسخر یارو و در حالی که می خندید گفت ، حاجی ، تو که نصف این خیابون مال توئه . این همه باغ و ملک داری . رییس بانک به احترامت خبر دار می ایسته . چقدر خسیسی که هنوز دلت نمیاد یه چیز بهتر بخوری .

کمی نگاهش کردم . فکر میکردم من اگه جاش بودم چیکار میکردم . یه پیکان صفر میگرفتم؟ حتما دخترا می گشتن که شماره تلفنم چیه .

توی رویا بودم که حاجی ناگهان به حرف اومد . گفت تو از قدیم منو میشناختی مگه نه؟ و با جواب مثبت طرف شروع کرد.

گفت بچه که بودم یتیم شدم . من آخری بودم و 6 تا دیگه هم بودند که چهار تای اول دختر بودند . تا 7 سالگی به بازی و کمی اکابر گذشت . هنوز هشت سالم نشد که یک روز مادر مثل برادرای دیگه دستم را گرفت و برد بازار .

در کودکی مثلا پارچه فروش شدم . طاقه های پارچه را که از قدم بلند تر بود کول میکردم و می بردم خیاطی یا خونه یکی

تا 18 سالگی رنگ پول را ندیدم و بعد از شوهر کردن خواهرام بود که کم کم با مزد و پول آشنا شدم .

مغازه که تعطیل میشد میرفتم سبزه میدان هله هوله میفروختم . خدا رحمت کند اوستام را که مثل پدر بود برام وقتی که مرد مغازه هم تعطیل شد . چند تا بچه داشت که همه کار دولتی داشتند و کسی نبود تا مغازه داری کنه . زمان رکود هم بود . بعد از یک سال رفتم پیش پسرش و مغازه را با هر چی که توش بود خریدم . هر چه پس انداز کرده بودم دادم و بقیه را قسط بستم .

آن موقع شاید 22 سالم بود ولی به اندازه سنم تجربه داشتم . نهار همه می رفتن منزل ولی من با یه نون و چایی سر می کردم و خوشحال از اینکه چند شاهی پس انداز کردم .

تا 20 سال همین جوری بودم . یک مرد 40 ساله بودم که همه چیز داشتم . دارایی ، زن خوب ، بچه های درسخوان . نا شکر نبودم و نیستم ولی یک مشکل بزرگ دارم و آن عادت به قناعت است . هیچ چیزی مثل نون و چایی شیرین بهم نمی چسبه و برای اینکه مراعات خانواده را کرده باشم میام این قهوه خانه .

همه ساکت شده بودیم . نمی دانستیم چی بگیم . شاید اونا بهتر فهمیدند ولی من 15 ساله نمی فهمیدم .

حالا می فهمم . حالا خیلی چیزا دارم که نمی تونم ازش استفاده کنم و خیلی چیزا را از دست دادم . بیشتر ما اینیم . سلامتی را وقتی می فهمیم که نداریمش . همسر خوب یا دوست خوب تا در کنارتند نمی فهمی . وقتی می فهمی که جای اونو خالی ببینی .

همیشه چیزی که راحت بدست میاد توجهمون را جلب نمی کنه ولی عکسش . حتی یک دسته سبزی هم نیارزه ، چون براش دویدیم قدرشو می دونیم .

زن خوب مثل یک نقاشی نفیس داوینچی می مونه . و زن افاده ای و پر توقع مثل نقاشی پیکاسو می مونه . گران قیمت اما هر چی اینور اونورش کنی چیزی ازش نمی فهمی .

شاید من هنرمند نیستم یا هنر را نمی فهمم ولی خودمو کشتم نفهمیدم چرا برای نقاشی پیکاسو 130 میلیون دلار می دن ولی یه منظره هر چقدر زیبا از ون گوگ یا داوینچی یا سزان نصف این هم نمیدن .

یه خانومی را می شناختم که زمانی یک حرفی زد که مرا به تعجب وا داشت . این خانم بعد از 20 سال زندگی مشترک و با داشتن دو فرزند از همسرش جدا شد . دست بچه هاشو گرفت و رفت . تمام 20 سال تجربه مشترک اون برای در ارامش زیستن یک چیز بود . همسرت هر چی میخواد باشه فقط و فقط اخلاق داشته باشه .

زن نیستم تا ارزش این جمله را بدونم ولی....