زمزمه آرام دل

اجتماعی ادبی انتقادی طنز

زمزمه آرام دل

اجتماعی ادبی انتقادی طنز

اولین باری که عاشق شدم

گمان کنم ناف مرابا قیچی عشق بریدند چون که از بچگی عاشق پیشه بودم .یکی از بستگان امسال رفت کلاس سوم ابتدایی وبا دیدن این قضیه بیا د خاطره جالبی افتادم که بیشتر به یک قصه می ماند و شاید داستان اولین عشق نام مناسبی برای این خاطره باشد .

تازه هشت سالم تمام شده بود و از نظر قد و قامت وسط کلاس جای من بود و با مقایسه معلمهای قبلیم این از همه آنها جوانتر بود . ماه اول اصلا حواسم به اون نبود و تمام آن ماه صرف کتک کاری و بزن بزن برای رو کم کنی و گرفتن زهر چشم از تازه واردین گذشت. از ماه دوم وقتی که به خانم معلم نگاه می کردم احساس میکردم حالم یه جوری میشه .دلم میخواست فقط نگاش کنم . میدونستم یه چیزیم هست ولی اینقدر خنگ بودم که نمی دونستم چیه تا یک شب توی خونه بودم که مادرم داشت برای بابام تعریف میکرد که مهین دختر همسایه ما عاشق پسر صاحب خانه شده و میخواد باهاش عروسی کنه . مامان از این وصلت راضی نبود و بابا می گفت عشق که دارا و ندار حالیش نیست ، بزرگتر کوچیکتر نمی شناسه ،.

واااااااااااای پس منم عاشقم و خودم خبر ندارم؟ از آن روز به بعد اخلاقم کلا برگشت مثل آدم بزرگا لباس میپوشیدم و به موهام میرسیدم و عطر بابامو کف میرفتم تا شاید بزدگتر جلوه کنم وخدا را چه دیدی ، شاید میل خانم معلم به ما برگشت . تو مدرسه که لای کتابو باز نمی کردم و فقط به عشقم خیره میشدم تا دلم از دیدنش سیر بشه ولی این دل صاب مرده مگه سیر مونی داشت ولی خونه که میرفتم تا هر ساعتی که لازم بود درسامو میخوندم تا فردا که میرم پیشش بتونم جواب بدم . شاید باور نکنید من کتاب فارسی را از بر بودم تا اگر به من گفت بخوان بتوانم صورت قشنگش را ببینم و در ضمن فارسی هم خوانده باشم . بدبختانه بلد نبودم که آدم با عشقش چیکار باید بکنه یا نمیدونستم که این وقتها باید نامه عاشقانه نوشت و از شعر کمک کرفت ولی معنی مواظبت از ناموس را بلد بودم و هر وقت زنگ میخورد عشق خودم را تا دم دفتر اسکورت می کردم و کافی بود تنه یکه از بچه ها به ناموسم بخوره که اگر تنهایی حریفش می شدم فی الفور ادبش میکردم و اگر طرف کلاس پنجمی بود با کمک دوستان یه جایی گیرش می انداختیم و چنان می کردیم که هیچوقت طرف عشق من پیداش نشه .

راستی راستی چه حالی میداد این عشق . خودم را چنان صاحب نظر می دانستم که به مامان وبابام ایراد میگرفتم که این جه طرز رفتار با هم است و بیچاره این دو نفر که فکر می کردند من هر چیزیم ممکنه باشه الا عاشق بودن . خودمونیم حفاظت از ناموس در آن سالها با این همکلاسیهای زبون نفهم و بی احساس کار خیلی سختی بود مثلا باید چار چشمی مراقب بودم تا کسی مداد یا دفترش نیفته زیر میز که در حالت عادی یک دقیقه وقت میبرد تا بیاریش بالا . اگر طرف نزدیک به من بود خودم به سرعت میرفتم زیر میز و می آوردمش بالا و در عین حال با یک چشم غره حالیش میکردم که خر خودتی و اگر طرف با من فاصله داشت بایستی حساب میکرد که با لباس سالم به منزلش نخواهد رسید .

اولین بوسه عاشقانه

خدا پدر بزرگمو بیامرزه اون باغی داشت که اطرافش پر از گل نرگس بود و من هم شنیده بودم که باید به معشوق گل داد تا عشق پایدار بمونه . من هم تمام سلیقه خودم را به کار بستم و یک دسته گل ردیف کردم که عطرش همه را مست می کرد اونو گذاشتم توی کیفم و رفتم مدرسه . و قتی خانم معلم وارد راهرو شد قلبم تلپ تلپ میزد صورتم شده بود عینهو لبو، داغ و قرمز رفتم جلو و گفتم این را برای شما آوردم . احساس میکردم همه جا سکوت است اونم ساکت بود و به گل نگاه می کرد ناگهان لبخندی زد و گل را بو کرد و گفت چقدر قشنگه، عزیزم این گل را از کجا آوردی و منم بادی به غبغب انداختم و گفتم از باغ خودمان و دیدم که خم شد و آرام مرا بوسید . دلم میخواست زمان حرکت نکنه تا این بوسه هیچوقت تمام نشه ولی تمام شد. آنروز بال بال زدم تا رسیدم خونه بوی ماتیکش رو صورتم مونده بود و من تا دو روز صورتم را نشستم مبادا که جای بوسه گم بشه ولی ننه جان در یک حرکت انقلابی منو غافلگیر کرد و صورتم را بزور شست.

از آنروز به بعد هفته ای نبود که گل نبرم ولی نمیدانم چرا از آن ماچ خبری نبودبه خودم گفتم شاید گل ایراد داره بنا بر این آن را اساسی تر کردم ولی از ماچ خبری نبود. گفتم شاید از همکلاسیهام خجالت می کشه ولی این هم نبود . منم حاضر نبودم عشق آسمانی خودم برای یک لحظه ترک کنم ولی زمان با من دشمن بود و سال تحصیلی به سرعت رو به پایان بود تا آن روز بزرگ.

روزهای امتحان دادن بود و من ماتم گرفته بودم که با ندیدنش چه کنم آن روز حس کردم دیگر نخواهمش دید پس با خودم گفتم امروز هر جور شده در کنارش خواهم ماند . وقتی که آمد سلامی کردم پشت سرش مثل گربه کوره عطرش را بو می کشیدم و میرفتم اون رفت توی دفتر و من هم دم در ایستادم و عشقم را دید میزدم که ناگهان گوشم سوخت . دیدم که ناظم هست . نتیجه کار هم یک اردنگی بود که حواله من شد تا بروم داخل کلاس ولی مگر از رو میرفتم؟ رفتم داخل حیاط و از پنجره محو خنده هایش بودم که آن گوش دیگرم آتیش گرفت . لامروت بد جور گوش منو پیچونده بود و همینطور گوش بیچاره را گرفت و تا داخل کلاس برد و با یک پس گردنی کارشو تمام کرد . خنده بچه ها بد جور منو به جوش آورد و پس از چند دقیقه گفتم بادا باد عاشقی این چیزا را هم داره آمدم بیرون به هوای آب خوردن ولی دیدم که عشقم توی دفتر نیست توی راهرو یا کلاسهای دیگر هم نبود رفتم دستشویی اونجا هم نبود . همینطور نا امیدانه به سمت کلاس می رفتم که صدای خنده دلبرانه او را از اتاق چاپ شنیدم . در بسته بود و گوشم را چسباندم که دست کم از شنیدن صدای نازش محروم نمانم . عشقم مشغول خواندن سوالات بود و دفتر دار هم مشغول نوشتن . خداییش در آن لحظه من فقط محو صدایش بودم و اصلا حواسم به سوالها نبود که حس کردم یکی در گوشم میگه میخوای بریم توی اتاق؟ برگشتم و دیدم همان ناظم بی همه چیز هست تا بخوام بجنبم منو گرفت و شروع کرد به زدن حالا مگه ول میکرد؟ سرتونو درد نیارم تا پایان امتحانات در دفتر زندانی بودم و پس از رفتن بچه ها با وساطت عشقم و یکی دو تا پارتی دیگه از من جداگانه امتحان گرفته شد که توانستیم از آن معرکه جان سالم در ببریم. مهر ماه با دیدن قیافه بی ریخت معلم کلاس چهارم بی اختیار به یاد عشقم افتادم و رفتم کلاس سوم که دیدم آنجا نیست. به جای دیگری منتقل شده بود.

اولین عشق زود از سرم پرید ولی خاطره شیرینش همیشه با من ماند.اضافه کنم که تا بزرگ شدنم چندین بار عاشق شدم که هر کدام از عشق قبلی پر سوزتر بود و کم کم قصه اونا را هم برایتان خواهم نوشت.

شما چی؟ اولین بار کی عاشق شدین؟