زمزمه آرام دل

اجتماعی ادبی انتقادی طنز

زمزمه آرام دل

اجتماعی ادبی انتقادی طنز

سکته مغزی

نیمه شب خوابیده بودم . حس کردم تنها نیستم و چشمم را که باز کردم مردی را دیدم که در اتاقم راه میرفت و چیزهای سبک را جمع می کرد . چند لحظه نگاهش کردم و گفتم داداش دنبال چیزی میگردی!!؟؟

اونم پرروتر از من گفت اقا برایت توضیح میدم !!

به طرفم امد و من تنها کاری که توانستم بکنم دستانش را گرفتم تا احیانا چاقو نزند . همینطور نگهش داشتم . او هر کاری برای خلاصی میتوانست انجام داد و چنان بلایی به سرم اورد که وقتی منو بردن بیمارستان اول از همه واکسن کزاز زدند چون فکر میکردن توسط یک سگ مورد حمله گرفتم .

ولی بدتر از همه یک لخته کوچک در خونم راه افتاد و درست در سرم گیر کرد و من سکته مغزی را تجربه کردم . 

فراموشی ، فلج نیمی از بدن و سر گیجه قسمتی از عوارض آن بود که تقریبا خوب شده . برای همین  نتوانستم به اینجا بیام .

آقای دزد یه معتاد به کراک بود که در نهایت گرفتمش و الان هم زندان هست . البته قبل از رفتن بهم قول داد وقتی اومد بیرون ، خدمتم برسه !!

اعتیاد بیداد میکنه . در خبرها خوندم مدت متوسط دسترسی به شیشه به پنج دقیقه رسیده !!! 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد