زمزمه آرام دل

اجتماعی ادبی انتقادی طنز

زمزمه آرام دل

اجتماعی ادبی انتقادی طنز

ماجرای عشق شهریار

در غروب دلگیر یکی از روزهای تعطیل عید 1366 که در تبریز بودم و ویترین یکی از کتابفروشی ها را تماشا می کردم، ناگهان دستی را بر شانه ام احساس کردم، برگشتم گویی جهانی را به من هدیه کردند! خلسه سرور در رگ هایم دوید! یکی از دوستان شاعر تهرانی بود همدیگر را در آغوش کشیدیم، عجب تصادف گوارایی!

پس از احوال پرسی و تعارفات روزمره، دوستم اصرار کرد که حتما به دیدار شهریار برویم گفتم: چشم ولی فردا .

گفت: من فردا بعد از ظهر عازم تهران هستم، همین الان؛ لاجرم عزم رفتن کردیم .

انگشت های لرزان دوستم زنگ خانه شهریار را فشرد، در باز شد و پیر عشق و غزل با قامت خمیده و چهره تکیده در آستانه در نمایان شد؛ وارد شدیم . تنهای تنها بود، اتاقش در هم ریخته و کاغذ پاره ها در صحن اتاقش پراکنده .

شهریاری که ، قلمش دشمنان را شمشیر آبدیده و دوستان را گیسوی نسیم دلنواز بود، با لحنی پرمهر و با ابراز خوشحالی از حضور ما جویای حال شاعران تهران نشین شد .

نشستیم و از شعر سخن گفتیم . یکی از کاغذ پاره ها را برداشت، شعری بود درباره «نهضت سوادآموزی» که برایمان خواند، زیبا بود و پر از تکنیک ها و رندی های شاعرانه و شهریارانه!

بعد غزلی شیوا و شورانگیز که در استقبال غزل معروف حافظ

«به مژگان سیه، کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم»

سروده بود، قرائت کرد و وقتی به بیت زیر رسید، باران اشکش باریدن گرفت:

تو با من کی نشستی؟ ماه من تا باز برخیزی

من از بزم تو کی برخاستم؟ تا باز بنشینم

و ادامه داد: هر سطر سطر این شعرها، سرشار از خاطرات تلخ یک عشق نافرجام است .

گفتم: استاد! اکثر شعرهای شما با الهام از خاطره های عشق طاقت سوز فصل جوانی سروده شده اند، خواهش می کنم راز تولد غزل «گوهر فروش» را برای ما بازگو کنید، چونکه سؤال اکثر دوستداران اشعار شما است ...

خیال شهریار در آسمان جوانی هایش بال می گشاید، شادابی کمرنگی در چهره اش پدید می آید وزبانش عنان اختیار ازکف می دهد و می گوید:

وقتی در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم و اطرافیان نامرد معشوقه ام به نامرادی ام کشاندند و حسن و جوانی و آزادگی و عشق و هنرم همه در برابر قدرت اهریمنی زر و سیم تسلیم شدند در خویشتن شکستم، گویی که لاشه خشکیده ام را بر شانه های منجمدم انداخته و به هر سو می کشاندم . بهارم در لگدکوب خزان، تاراج توفان ناکامی شده بود و نیشخند دشمنانم، چونان خنجر زهرآلود دلم را پاره پاره می کرد .

 از خویشتن بریدم و روزگار طاقت سوزی داشتم، آواره شهرها شده بودم، از ادامه تحصیل در دانشکده طب وامانده بودم واز عشق شور آفرینم هیچ خبری نداشتم . ازدواج کرده بود نمی دانستم خوشبخت است یا نه؟

تقریبا سه سال پس از این شکست سنگین به تهران سفر کرده بودم، روز سیزده بدر با دوستان تصمیم گرفتیم که برای گردش به باغی واقع در کرج برویم تا انبساط خاطری شود .

در حلقه دوستان بودم اما اضطرابی جانکاه مرا می فرسود، تشویشی بنیان کن به سینه ام چنگ انداخته و قلبم را می فشرد، از یاران فاصله گرفتم، رفتم در کنج خلوتی زیر درختی، تنها نشستم و به یاد گذشته های شورآفرین اشک ریختم، پر از اشتیاق سرودن بودم، ناگهان توپی پلاستیکی صورتی رنگ به پهلویم خورد و رشته افکارم را پاره کرد؛ دخترکی بسیار زیبا و شیرین با لباس های رنگین در برابرم ایستاده بود و با تردید به من و توپ می نگریست، نمی توانست جلو بیاید و توپش را بردارد . شاید از ظاهر ژولیده ام می ترسید؛ توپ را برداشتم و با مهربانی صدایش کردم، لبخند شیرینی زد، جلو آمد تا توپ را بگیرد، از معصومیت و زیبایی خاص دخترک، دلم به طرز عجیبی لرزیدن گرفت . دستی به موهایش کشیدم، توپ را از من گرفت و به سرعت فرار کرد . با نگاه تعقیبش کردم تا به نزدیک پدر و مادرش رسید و خود را سراسیمه در آغوش مادر انداخت . وای ... ناگهان سرم گیج رفت، احساس کردم بین زمین و آسمان دیگر فاصله ای نیست ...

استاد در این لحظه مثل صاعقه زدگان به نقطه ای خیره شد، دیگر زبانش نمی جنبید، گویی حس بودن به حس فرسودن مبدل شده بود!

گفتم: استاد ... استاد ... چرا؟ چرا سرتان گیج رفت؟ تمنا دارم، ادامه دهید . من و دوستم، دیدیم که گوهرهای اشک در لابلای چشم هایش درخشیدن گرفت و با صدای خفه ای که انگار ازدرون چاهی عمیق شنیده می شود، گفت:

او بود ... عشق از دسته رفته من ... همراه با شوهر و فرزندش ... !

مو بر اندام من و دوستم راست شده بود، ما نیز درد عشق را همنوا با گریه استاد می گریستیم! !

استاد تکرار کرد: آری ... او بود، کسی که سنگ عشق در برکه احساسم افکند و امواج حسرت آلود ناکامی اش، مرزهای شکیبایی ام را ویران ساخت و این غزل را در آن روز در باغ کرج سرودم:

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگرگوشه هم ازشیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گرهبند زر و سیم بود

که به بازار توکاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم

تو از آن دگری، رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا! چه کنم لعلم و والا گوهرم

صدای آسمانی استاد، در فضای اتاق دوداندوش بال گشوده بود و ماه و اختران از روزنه پنجره اشک های نقره فام خود را با اشک های ما، درمی آمیختند .

دیروقت بود، از استاد خداحافظی کردیم . وقتی در پیچ و خم کوچه مقصودیه با گام های حسرت بار در فضای وهم آلود سکوت، راه می سپردیم این بیت را در زیرلب زمزمه می کردم:

شهریارا! تو به شمشیر قلم در همه آفاق

به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد