خانه
عناوین مطالب
تماس با من
زمزمه آرام دل
اجتماعی ادبی انتقادی طنز
زمزمه آرام دل
اجتماعی ادبی انتقادی طنز
درباره من
بر آنم تا انسان باشم . با تمام ضعفها و قدرتهایش.
ادامه...
پیوندها
صدای سکوت
دستهها
ادبیات
4
سیاسی اجتماعی
2
جدیدترین یادداشتها
همه
یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید!
اگر می دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می بینم
لبی به خنده باز کن ببین چگونه از گلی خزان ما بهار می شود ...
یادداشتی برای پایان سال
طلیعه بهار
بهارانه
ماجرای عشق شهریار
سکته مغزی
یک داستان واقعی
نون چایی شیرین
آنچه مردان در باره زنان باید بدانند
علت تاخیر من
آقازاده ها مادرزادمظلومند!!!!!
و دروغ از همه چیز ارزانتر
دستها !!!!
شیران فلات ایران
در دل بخوانیم
هستیم؛نیستیم
عید عاشقان مبارک
اولین باری که عاشق شدم
بایگانی
فروردین 1392
1
اسفند 1391
7
دی 1389
2
آذر 1389
2
مهر 1387
1
شهریور 1387
1
تیر 1387
1
خرداد 1387
1
فروردین 1387
3
مهر 1386
1
تیر 1386
1
خرداد 1386
2
فروردین 1386
1
اسفند 1385
6
بهمن 1385
2
شهریور 1385
1
مرداد 1385
2
تیر 1385
5
خرداد 1385
1
آمار : 17390 بازدید
Powered by Blogsky
یک داستان واقعی
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
شما هم این اتفاق واقعی را برای دوستانتان بفرستید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی
با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از
جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد
.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت
.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین
سر در میارم
!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم
.
دیگه بارون حسابی تند شده بود
.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد
.
من هم بی معطلی پریدم توش
.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم
.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی
پشت فرمون و صندلی جلو نیست
!!
پشمم ریخت
.
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه
!
تمام تنم یخ کرده بود
.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره
.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا
بیامرزم اومد جلو چشمم
.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم
.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون
رو میپیچوند
.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم
.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون
.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم
.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد
:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود
فرهنگ
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 ساعت 12:37 ق.ظ
0
لایک
نظرات
2
+ ارسال نظر
پریای تنها
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 ساعت 05:11 ب.ظ
http://yepezeshkaaii.blogfa.com
بامزه بود بی نمک....
موفق باشی
0
0
محمد
جمعه 3 آبانماه سال 1392 ساعت 12:47 ب.ظ
خیلی باحال بود
0
0
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت
Gravatar.com
ثبت نام کنید. (
راهنما
)
نام
ایمیل
آدرس وبسایت
مشخصات مرا به خاطر بسپار
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد
ارسال نظر
بامزه بود بی نمک....
موفق باشی
خیلی باحال بود